معنی غیرقابل گفتن- راز

حل جدول

لغت نامه دهخدا

راز گفتن

راز گفتن. [گ ُ ت َ] (مص مرکب) سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن:
نگوید باخرد با بی خرد راز
بگنجشکان نشاید طعمه ٔ باز.
ناصرخسرو.
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
|| نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن:
پس اندر گه راز گفتن نهان
زنم بر برش دشنه ای ناگهان.
(گرشاسب نامه).
با قوی گو اگر بگویی راز
چونکه باشد قوی ضعیف آواز.
سنائی.
- با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن:
نخست آفرین کرد وبردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
- راز بازگفتن، افشا کردن سر:
گفت این راز را نگویی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز.
سنایی.
تکش با غلامان یکی راز گفت
که اینرا نباید به کس بازگفت.
سعدی (بوستان).


راز

راز. (اِ) نهانی. سرّ. رمز. آنچه در دل نهفته باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که باید پنهان داشت یا به اشخاص مخصوص گفت. (فرهنگ نظام):
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که توراز به از من به سر بری.
رودکی.
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان یک کنش.
ابوشکور.
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان.
فردوسی.
ازاو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر زمانی.
فرخی.
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار.
فرخی.
ترا گهر نه برای توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر.
فرخی.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
بتوان راز بوصل اندر پوشید بخلق
بفراق اندر پوشیده کجا ماند راز.
قطران.
چرا راز ازطبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم.
(ویس و رامین).
نداند راز او پیراهن او
نه موی آگاه باشد در تن او.
(ویس و رامین).
چون یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). مشرفی غلامان سرایی با وی بود [مظفر] سخت پوشیده چنانکه حوائج کشان و وثاقها نزدیک وی آمدندی و هرچه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتند. (تاریخ بیهقی ص 274). نصر... ایشان را... یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت. (تاریخ بیهقی ص 829).
بدو گفت بر تیغ این که یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی.
اسدی.
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست.
اسدی.
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن درِ راز هرگز مزن.
اسدی.
اگر خواهی راز تو دشمن نداند با دوست مگوی. (قابوسنامه).
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خداییست نهان ز اعدا.
ناصرخسرو.
رازیست بزرگ زیر چرخ اندر
بی دین تو نه اهل آن چنان رازی.
ناصرخسرو.
و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت... پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و از آن دیگران. (کلیله و دمنه).
گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو الحمد و چون قل هواﷲ بخوانی.
معزی.
از تن دوست در سرای مجاز
جان برون آید و نیاید راز.
سنائی.
مرا بعشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی.
سوزنی.
قفل دُرج طبع بگشاده بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر درّی که در دل بود راز.
سوزنی.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
هرچه در پرده ٔ شب راز دل عشاق است
کان نفس جز بقیامت نه همانا شنوند.
خاقانی.
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد.
خاقانی.
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن براز فرست.
خاقانی.
راز پوشیده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی.
نظامی.
صیرفی گوهر آن رازشد
تا بعدم سوی گهر باز شد.
نظامی.
راز کس در دل گنجایی ندارد مگر در دل دوست. (مرزبان نامه). راز چیزی است که بلای آن در محافظت است و هلاک آن در افشا. (مرزبان نامه). راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی... که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه).
گر بسوزد همچو شمعم عشق او
راز عشقش را نگه دارم بجان.
عطار.
چون همدمی نیافتم اندر همه جهان
از راز خویش پیش که یک دم برآورم.
عطار.
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی توباز.
عطار.
زآنکه رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی.
عطار.
رازها را میکند حق آشکار
چون بخواهد رُست تخم بد مکار.
مولوی.
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت.
مولوی.
فراغ و مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند.
سعدی (بوستان).
تو را تا دهان باشد از حرص باز
نیاید بگوش دل از غیب راز.
سعدی.
تن بریگ روان بتفتندی
راز دل رابکس نگفتندی.
اوحدی.
بشمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به.
حافظ.
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.
حافظ.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را.
حافظ.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را.
حافظ.
وقت مستی خوش که با صد راز دیگر باز گفت
آنچه در هشیاری از من دوش پنهان کرده بود.
ولی دشت بیاضی.
- براز، در حال رازگویی:
شکرپاره با نوک دندان براز
شکرپاره را کرد دندان دراز.
نظامی (از آنندراج).
- راز بر روی روز افتادن، کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن و در صحرا نهادن و بصحرا افکندن و افتادن. (آنندراج).
- راز بر سر بازار نهادن، مرادف راز برروی روز افتادن. و کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن است. رجوع به ترکیب مزبور شود:
رازها بر سر بازار نهد گر ننهد
آه زنجیربپای دل دیوانه ٔ ما.
ظهوری.
- راز بر صحرا نهادن، مرادف راز بر روی روز افتادن. رجوع به ترکیب فوق شود:
راز من ترسم که در صحرا نهد
اشک من چون روی در صحرا کند.
سعدی.
- راز برون دادن، مرادف راز بر سربازار نهادن. (آنندراج) رجوع به ترکیب فوق شود:
اگر بیرون دهم راز دل خویش
کند پروانه شکر سوزش خویش.
زلالی.
- رازبصحرا افتادن، کنایه است از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن. (آنندراج):
قصه ٔ گل کند و راز به صحرا افتد
آه اگر باد صبا نامه ٔ مابگشاید.
حیاتی گیلانی (از ارمغان آصفی).
- راز بصحرا افکندن، کنایه است از بسیار فاش و آشکار شدن رجوع به راز بصحرا افتادن شود. (ارمغان آصفی):
گرد جهان شد سمر قصه ٔ خسرو از آن
عشق بصحرا فکند راز دل تنگ را.
خسرو دهلوی.
آنکس که به اهل درد گوید رازش
هرچند طلب کند نیابد بازش
رازدل خود اگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری بدل غمازش.
باقر کاشی.
- راز بیرون افتادن، مرادف راز بر روی روز افتادن. رجوع به ترکیب مزبور شود.
- راز پرسیدن، پرسش از چیز نهان و پوشیده کردن. سّر پرسیدن:
اکنون مپرس راز شفائی که هر طرف
از گفتگوی عشق تو محفل نهاده اند.
شفائی اصفهانی.
- راز پوشیدن، سرّ کسی را پوشیدن و بدیگری نگفتن. (ارمغان آصفی):
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن.
حافظ.
- راز جستن، از رازی نهان و پوشیده جویا شدن. (ارمغان آصفی):
مجوی راز تجلّی ز مست عالم نور
کلیم را بگلو سرمه کرد آتش طور.
عزت شیرازی.
- راز در صحرا نهادن، مرادف راز بصحرا فکندن است. رجوع به کنایه مزبور شود.
- راز در میان نهادن، کنایه است از راز با کسی گفتن. رازی را بر کسی آشکارا کردن:کت الکلام فی اذنه، سخن در گوش وی گفت و راز با وی در میان نهاد. (منتهی الارب).
- راز شنیدن، سرّ کسی را شنیدن. (ارمغان آصفی):
فریاد از این درد که راز دل عاشق
گفتن نپسندند و شنیدن نگذارند.
باقر کاشی.
- راز فرمودن، سر کسی را گفتن. (ارمغان آصفی).
- راز گفتن، سر خود گفتن، اندیشه های نهانی خویش آشکار کردن:
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
|| پوشیده، پنهان. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری):
فراوان سخن رفت از آن رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز.
فردوسی.
همه کار جهان از خلق راز است
قضا را دست بر مردم دراز است.
(ویس و رامین).
خوش است عشق اگر آشکار یا راز است
خوش است با توام ار آشکار یا رازی.
سوزنی.
رهی خواهی شدن کز دیده راز است
به بی برگی مشو کین ره دراز است.
نظامی.
- راز خواندن، چیز نهان و پوشیده را درک کردن. کنایه از راز دانستن و دریافتن. (ارمغان آصفی):
هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست.
حافظ (از ارمغان آصفی).
- راز داشتن، پنهان داشتن. پنهان کردن:
مرا شاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم من از شاه راز.
دقیقی.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
- راز دانستن، به چیز نهان و پوشیده دانا بودن. (ارمغان آصفی):
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست.
حافظ.
- راز سپردن، سپردن چیز نهان. (ارمغان آصفی). گفتن راز:
راز دل خوداگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری به دل غمازش.
باقر کاشی.
- راز سگالیدن، نسبت به چیز نهان و پوشیده اندیشیدن. (ارمغان آصفی):
اگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
|| ضمیر. باطن. جوهر. طَویّت.
- پاک راز، آن که راز پاک دارد. دارای ضمیر پاک:
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچ کس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاک راز.
منوچهری.
- راز دل آب، کنایه از رطوبت و برودت باشد که در جوهر آب است و آن باعث نمو نباتات گردد. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
خوش خوش ز نظر گشت نهان راز دل آب
تا خاک همین عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
- || کنایه از عکسی بود که در آب افتاده باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مطلق رستنی و سبز شدنی و روییدنی. (ناظم الاطباء).
- راز دل زمانه، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (مجموعه ٔ مترادفات ص 13) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- راز زمین، سبزه و گلها. (آنندراج) (غیاث اللغات). سبزه، گل، لاله. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به راز خاک و آنندراج شود.
|| خارپشت. (برهان) (شعوری):
چون کرد سوی روز شب تار ترکتاز
در خس کشید روز سر از بیم شب چو راز.
حکیم روحانی (از شعوری).
ظاهراً در این معنی راز مصحف «راورا» یا «ژاوژا»است. رجوع به ژاوژا و راورا شود. || رنگ. (آنندراج):
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک جامه راز میکرد.
فخرالدین گرگانی.
بسازید تابوتم از چوب رَز
کفن نیز همرنگ خمرم براز.
حافظ.
و رجوع به رزیدن شود.
|| (فعل امر) امر برنگ کردن. (برهان قاطع). یعنی رنگ کن. || (اِ) زنبور سرخ و بزرگ. (برهان).

راز. (ع اِ) مهتر بنایان. ج، رازه. و فی الحدیث: کان راز سفینه نوح جبرئیل علیه السلام، ای رأس مدبری السفینه. (منتهی الارب). رئیس بنایان و اصل آن رائز است چون شاک و شائک. (از اقرب الموارد). بنا. گلکار. (ناظم الاطباء):
جان ز دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست راز.
سنائی.

راز. (اِخ) نام پادشاه زاده ای است، گویند او را برادری بود که ری نام داشت هر دو به اتفاق شهری بنا کردند چون به اتمام رسید میان هر دو در تسمیه ٔ آن مناقشه شد چه هر کدام میخواستند که مسمی بنام خود کنند. بزرگان آن زمان بجهت رفع مناقشه شهر را بنام ری کردندو مردم شهر را بنام راز چنانچه حالا نیز شهر را ری میخوانند و اهل شهر را رازی میگویند. (برهان). اما این وجه اشتقاق عامیانه است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

راز. (اِخ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانه شهرستان بجنورد واقع در 34 هزارگزی شمال باختری مانه و 8هزارگزی جنوب شوسه ٔ عمومی بجنورد به حصارچه. کوهستانی و معتدل و دارای 1394 سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آنجا مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

راز. (اِخ) میرزا ابوالقاسم بن میرزا عبدالنبی حسینی شیرازی در اعیان الشیعه آرد: عالم فاضل و حکیم متکلم عارف شاعر ماهر امامی المذهب بوده و به راز تخلص مینمود و قصیده ای در مدح حضرت ولی عصر عجل اﷲ فرجه گفته است. نگارنده گوید که راز با رضاقلی خان هدایت متوفی در 1287 هَ. ق. معاصر بود و هدایت در کتاب ریاض العارفین خود که در 1260 هَ. ق.تألیف کرده گوید: راز از اکابر صوفیه و مفاخر سلسله ٔ ذهبیه و به علو درجات معروف و با صفات حمیده موصوف و با اینکه هنوز در عنفوان جوانی است علامات پیری از ناصیه ٔ حالش پیداست و در نعت حضرت ولی عصر گوید:
ای تو ظاهر به کسوت اطوار
وی تو پنهان ز رؤیت ابصار
ای وجود تو اولین جنبش
ای ظهور تو آخرین اطوار.
تا آنجا که گوید:
تا بکی با خمول جفت و قرین
تا بکی با خفا مصاحب و یار
جلوه ده مهر رخ ز عالم غیب
بین جهان را ز کفرچون شب تار
همه دجّال فعل و مهدی شکل
همه ایمان نما و کفرشعار.
زمان وفات او بدست نیامد. (ریحانه الادب ج 2 ص 59).


گفتن

گفتن. [گ ُ ت َ] (مص) (از: گف (= گو) + تن، پسوند مصدری) پهلوی، گوفتن جزء اول از ریشه ٔ فارسی باستان گَوب، و رجوع شود به نیبرگ ص 84، 85، کردی گوتن، وخی ژوی -ام سریکلی خوی -ام و رجوع به هوبشمان شود. طبری بااوتن گفتن، گیلکی بوتن، بوگوتن، بوگوفتن. سخن راندن. تکلم. صحبت کردن. بیان کردن. حرف زدن. تقریر کردن.بنظم درآوردن. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). قول.قیل. قوله. مقال. مقاله. (منتهی الارب):
من سخن گویم تو کانایی کنی
بر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغزتو هیچ.
رودکی.
گفت فردا بکشم اورا پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
و او را قصه ٔ آن دیواربست بگفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم [زره های داده ٔ به قوم را] و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید از اندوه و شادی به کس.
فردوسی.
بدوگفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن به من راه راست.
فردوسی.
گروه دیگر گفتندی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وآن همی گفت و همه سینه پر از خون جگر.
فرخی.
بغلگاه میدوخت [مادر عبداﷲ زبیر] و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187).
به گفتن ترا گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش.
مسعودسعد (دیوان ص 873).
میگفتم از سخن زر و زوری بکف کنم
امید زر و زور مرا زیرو زار کرد.
خاقانی.
گفت این چه بهاربود گویی
کآورد به ما عبیربویی.
نظامی.
به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش. (تذکره الاولیاء عطار).
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
باباافضل.
|| معتقد بودن:
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل، بلبل تو چه میگویی.
حافظ.
|| به نظم آوردن. سرودن:
پس پند بپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.
بوالجوهر.
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
زوزنی... بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی).
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کس شنید گفتا للّه در قایل.
حافظ.
|| آواز خواندن: و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). || کردن. (آنندراج) (غیاث): امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و به راستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی).
توبه میگفتم ز بس تکلیف بیدردان ولی
میچکد صد توبه از میخانه ذوق باده ام.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
|| نامیدن. خواندن: امیر... غلامان را آواز داد غلامی که وی را قماش گفتندی... درآمد. (تاریخ بیهقی). امیر آواز داد که تو کیستی ؟ گفت: مرا بواحمد خلیل گویند. (تاریخ بیهقی). || پنداشتن. گمان بردن:
وآن بناگوش لعلگون گویی
برنهاده ست والغونه به سیم.
شهید بلخی.
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک.
آغاجی.
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.
منجیک.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
ویدن فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام و پستان همی مکی.
کسایی.
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه.
کسایی.
همواره پر از پیچ است آن چشم فژآگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست.
عماره ٔ مروزی.
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره ٔ مروزی.
لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشاره.
وآن حرفهای خط کتاب او
گویی حروف دفتر قسطا شد.
دقیقی.
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت.
فردوسی.
بدان سو که او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی.
فردوسی.
تو گفتی همه دشت سرخاب بود
بسان یکی سرو شاداب بود.
فردوسی.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که پادشاها دریا تویی و من فرغر.
فرخی.
ای دیده هاچو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه.
فرخی.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
فاخته وقت سحرگاه کندمشغله ای
گویی ازیارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زند خرمن.
عسجدی.
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز میکرد.
(ویس و رامین).
اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است. (تاریخ بیهقی). آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت آمدست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). آهنگ سرای اراقیت کرد و در سرا افتاد و مالی فراوان از آنجا برگرفت و همچنین کنیزکان بسیار از آنجا به بیرون آورد. تا اراقیت گوید، دختر ارسلان نامه ای با آن کنیزکان بوده است. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعیدنفیسی).
آن شب و آن شمع نماندم چه سود
نیست چنان شد که تو گویی نبود.
نظامی.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی.
نظامی.
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت.
سعدی.
به یک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت.
سعدی (بوستان).
صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند.
حافظ.
|| گذاشتن. هرچه بادا باد گفتن و این معنی اغلب در امر گفتن آمده است: به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش. (تذکره الاولیاء عطار).
زآن باده که در مصطبه ٔ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش.
حافظ.
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گوپریشان باش.
حافظ.
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
حافظ.
سینه گو شعله ٔ آتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله به بغداد ببر.
حافظ.
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
- احمدا گفتن، شعر سخیف و بی معنی گفتن. رجوع به احمدا شود.
- اذان گفتن، حکایت اذان. رجوع به اذان شود.
- اغراق گفتن، مبالغه کردن در ستایش یا نکوهش یا توصیف چیزی. رجوع به اغراق شود.
- با خود گفتن، اندیشیدن:
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره چرا.
مولوی.
رجوع به ترکیب با خویشتن گفتن شود.
- با خویشتن گفتن، با خود سخن گفتن. خود را مخاطب ساختن. با خود حرف زدن:
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب با خود گفتن شود.
- بازگفتن، بیان کردن. شرح دادن. داستان کردن:
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کآن را توان گفت باز.
نظامی.
بدو حال آن نوش لب بازگفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت.
نظامی.
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی بازگفتند گفت.
سعدی (بوستان).
شکر فضلت به سالهای دراز
نتوانم به شرح گفتن باز.
سعدی (هزلیات).
- بدرود گفتن، خداحافظی کردن. ترک گفتن. جدا شدن.
- بد گفتن، زشتی کسی را بیان کردن. سخنان زشت در حق اوگفتن:
نکو باش تا بد نگوید کست.
(بوستان).
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
سعدی (گلستان).
- برگفتن، بیان کردن. بازگفتن. شرح دادن:
جوان گفت برگوی و چندان مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
بباش و میاسای و می خور به جام
چو گردد دلت شاد برگوی نام.
فردوسی.
سراسر قصه های خویش برگفت
چنانک از شاه خسرو هیچ ننهفت.
نظامی.
چو برگفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز.
نظامی.
پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.
سعدی (هزلیات).
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست.
سعدی (بدایع).
- بسیار گفتن، پرگفتن. پرحرفی کردن:
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
- به دل گفتن، در دل گذراندن. با خود اندیشیدن:
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز زین خود نشان نیو نیست.
فردوسی.
- بیهوده گفتن، سخن بی معنی گفتن. گفتار بی اساس راندن.
- پرت گفتن، پرت و پلا گفتن. سخن ناروا گفتن. رجوع به پرت شود.
- پرت و پلا گفتن، سخنان بی معنی گفتن. هذیان گفتن. رجوع به پرت و پلا شود.
- پر گفتن، بسیار گفتن. سخن بسیار گفتن. رجوع به ترکیب های «پُر» شود.
- ترک گفتن یا به ترک گفتن، رها کردن. واگذاشتن: به یکساعت ترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی. (کلیله و دمنه). چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تَصابی نگفتی. (گلستان).
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن.
سعدی.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
حافظ.
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم.
حافظ.
- تسلیت گفتن، دلداری دادن. با گفتار دل کسی را آرامش بخشیدن.
- تعزیت گفتن، سرسلامتی دادن. آمرزش مرده و سلامت بازماندگان او را نزد آنان یا بوسیله ٔ مکتوب خواستن.
- تملق گفتن، چاپلوسی کردن.
- تند گفتن، سخنان سخت بر زبان راندن.
- تهنیت گفتن، مبارک باد گفتن.
- ثنا گفتن، دعا گفتن. ستودن. ستایش کردن:
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.
سعدی (بوستان).
- چرند گفتن، سخنان بیهوده گفتن. پرت گفتن. رجوع به پرت گفتن و پرت و پلا گفتن شود.
- حکایت گفتن، داستان گفتن. قصه گفتن. داستانی را بیان کردن.
- خبردار گفتن، (اصطلاح نظامی) گفتن «خبردار» را با صدای بلند تا سربازان راست و مرتب ایستند در مقابل فرمانده خود.
- دروغ گفتن، ناراست گفتن.
- دری وری گفتن، سخنان بیهوده گفتن. پرت و پلا گفتن.
- راست گفتن، مقابل دروغ گفتن.
- زور گفتن، باطل گفتن در تداول عامه، سخنی بی دلیل گفتن و پذیرفتن آن خواستن:
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
ناصرخسرو.
- ژاژ گفتن، باطل گفتن. بیهوده گفتن. هرزه گفتن.
- سخن گفتن، حرف زدن. صحبت کردن:
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز.
فردوسی.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
- سربسته گفتن، سخنی به کنایه یا به اشارت گفتن.
- سقط گفتن، دشنام گفتن:
همه شب براین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.
سعدی.
- شاباش گفتن، شادباش گفتن.
- طلاق گفتن، طلاق دادن. زن را از قید زنی رها کردن.
- || در تداول عامه، ترک چیزی گفتن. چیزی را رها کردن:
اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت
پس دختر رز را به زنی خواهم کرد.
خیام.
- علم گفتن، درس دادن. درس آموزاندن:
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن مهتر.
فرخی.
چون آفتاب برآمد سپس نگریست، قوم حاضر نشده بودند تا علم گفتی برخاست و چهار رکعت نماز گذارد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 67).
- فروگفتن، گفتن. بیان داشتن:
فروگفت لختی سخنهای سخت
چه گوید خداوند شمشیر و تخت.
نظامی.
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فروگفت این سخنهای دلاویز.
نظامی.
به آئین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
نظامی.
فروگفت و بگریست برخاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی.
سعدی (بوستان).
فروگفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیده ٔ عیب جوی.
سعدی (بوستان).
- کشکی گفتن، در تداول عامه، بدون دقت و سنجش گفتن. ناسنجیده چیزی را بیان کردن.
- کش گفتن شاه را در بازی شطرنج.
- گل گفتن، در تداول عامه، نیکو گفتن. نغز گفتن.
- لا گفتن، نه گفتن. پاسخ منفی دادن.
- لن ترانی گفتن، مجازاً به معنی درشت و خشن گفتن. سخنان درشت به کسی گفتن.
- متلک گفتن،بیهوده و درشت گفتن به کسی.
- مجلس گفتن، موعظت کردن. وعظ کردن: شیخ ما مجلس میگفت. (اسرار التوحید).
- مدح گفتن، ستودن. ستایش کردن:
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سمیت جفتی شمم فرست.
منجیک.
- مزید گفتن، زیادتی خواستن.
- مهمل گفتن، چرت و پرت گفتن. بیهوده گفتن. هرزه گفتن.
- ناسزا گفتن، دشنام گفتن. بد گفتن.
- نرم گفتن، ملایم سخن راندن.
- نغز گفتن، سخنان برجسته راندن.
- نقل گفتن، حکایت کردن.
- نکو گفتن.
- نکویی گفتن.
- وداع گفتن، ترک گفتن. جدا شدن در مورد سفر و جز آن. بدرود گفتن.
- وعظ گفتن، مجلس گفتن.
- هرزه گفتن، بیهوده گفتن.
- هل مِن مزید گفتن، افزونی خواستن. مأخوذ از سوره 50 آیه ٔ 30: یوم نقول لجهنم هل امتلأت ِ و تقول هل مِن مزید.
- یاوه گفتن، بیهوده گفتن. هرزه گفتن.

فارسی به عربی

فرهنگ عمید

راز

مطلب پوشیده و پنهان، سِر: تو را تا دهان باشد از حرص باز / نیاید به گوش دل از غیب راز (سعدی۱: ۱۰۸)،
شیوۀ رسیدن به چیزی: راز جوانی،
(صفت) [قدیمی] پوشیده، نهان،
(قید) [قدیمی] به‌طور پوشیده و پنهان،
* راز پوشیدن: (مصدر لازم) نهان داشتن راز، حفظ کردن اسرار، راز کسی را پوشیده داشتن: به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات / بخواست جام می و گفت راز پوشیدن (حافظ: ۷۸۶)،
* راز کردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
گفتن سِرّ خود به کسی، راز گفتن،
مناجات کردن،
نجوا کردن،
آهسته و بیخ گوشی صحبت کردن: بپیچید و با خویشتن راز کرد / از انجام، آهنگ آغاز کرد (فردوسی: ۲/۱۲۵ حاشیه)،
(مصدر متعدی) نهفته داشتن، پوشیده داشتن،
* راز گشادن: (مصدر لازم) ‹راز گشودن› [قدیمی] آشکار کردن راز، فاش کردن سِرّ: به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای / که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز (سعدی۲: ۷۰۱)،
* راز گفتن: (مصدر لازم)
با کسی سخن پوشیده گفتن، فاش کردن سِر، رازی را به کسی سپردن،
بیخ گوشی صحبت کردن،
* رازونیاز:
گفتن سِر و سخن پنهانی و خواستن حاجت،
[مجاز] دعا و مناجات به درگاه خدای‌تعالی: زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود / هم مستی شبانه و راز‌و‌نیاز من (حافظ: ۸۰۰)،
(موسیقی) گوشه‌ای در دستگاه همایون،
* رازونیاز کردن: راز و حاجت خود را با کسی (معشوق یا خدا) در میان نهادن، مناجات کردن به‌ درگاه خدای‌تعالی،

کسی که پیشه‌اش ساختن خانه و سایر کارهای ساختمانی است، معمار، بنّا، گِل‌کار، والادگر: به یکی تیر همی فاش کند سرّ حصار / ور بر او کرده بُوَد قیر به‌جای گِل، راز (عسجدی: ۳۸)،

فرهنگ فارسی هوشیار

غیب گفتن

نهانی گفتن راز گفتن (مصدر) خبر دادن از چیزهای نهانی اخبار از مغیبات.

فرهنگ معین

راز

(اِ.) = رز: رنگ، لون.

معادل ابجد

غیرقابل گفتن- راز

2101

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری